زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم....
ادامه مطلب
لطیفه و داستان و سخنان زیبا و .....
|
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. ادامه مطلب يادت مي آيد
دلم بی آرام است ،
قلبم می تپد ، هنگامه ای در درونم جاری است ، می خروشم ، گر چه خاموشم ، می جنبم ، گر چه در سکونم ، همراه لحظه ها قدم به قدم می روم ، گرفتار در تار پندارهای گزنده ام ..... ادامه مطلب
در روز باراني ، چتر نشانه فداكاري است ......
شم مخصوص تماشاست اگر بگذارند ادامه مطلب راه دور است و پر از خار بيا برگرديم سايه مان مانده به ديوار بيا برگرديم هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی ... ادامه مطلب دل وحشت زده در سینه من می لرزید دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید آی همسایه زندانی من ضربه دست مرا پاسخ....
ادامه مطلب |