لطیفه و داستان و سخنان زیبا و .....

يادت مي آيد
دلم بی آرام است ،
قلبم می تپد ،
هنگامه ای در درونم جاری است ،
می خروشم ، گر چه خاموشم ،
می جنبم ، گر چه در سکونم ،
همراه لحظه ها قدم به قدم می روم ،
گرفتار در تار پندارهای گزنده ام ،
راه به جایی نمی برم ،
به شاخه بوته خشکی می مانم ،
که در لهیب آتش خواستنت ، می سوزد ،
بر کنار افتاده ام ،
بر کنار از آنچه می گذرد ،
بر کنار از جریان زنده و رویاروی رویدادها ،
به صراحت از نگاه خود گزیده می شوم ،
انگار ذهنم در مانع یک احتمال گرفتار آمده است ،
که بدین هنگام ،
تکه تکه شدن ،
پژواک بی پایان فاجعه ایست به نام عشق ،
که دمادم ، شکستن جام آینه را مکرر می کند .
بگذار لحظه ها فرسوده ام کنند ،
که من به بیهودگی زبان و کلام ،
در چنین تنگنایی وقوف یافته ام ،
که اینک سایه واری از خود می نمایم و می رمم .
دریغا ،
دل را مجال درنگی نیست ،
به باز جستن خویش ،
که در لابلای تشویش خواستنت ،
نمی توانم جایی برای بودن خود ،
در خود باز کنم ،
و من پاسخی به چرای درونم ندارم .
من نگرنده ، مانده ام ،
تا هر چه بگذرد که گذشته است .

که من عاشقم . .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 9 / 11 / 1388برچسب:,

] [ 19:45 ] [ ♣ NimA ♣ ]

[ ]